یک شب ِ بیادماندنی برای ِ خودم ساختم ...
و در جواب ِ همه ی ِ سوالهایی که پِی ِ بهانه ای بود ، فقد پاسخم همین بود : ممنون ، مرسی ... و او هعی سرش را تکان میداد ُ میگفت چقدر باادب شده ای ... و رقیه به چشمانم نگاه میکرد ُ با چشمش اشاره میکرد چه شده ... « چه به روز ِ چشمانت آورده ای؟ چرا انقدر لاغر شدی؟ اتفاقی افتاده انقدر تغییر کرده ای؟ » و این قبیل سوالات ِ تکراری که اینروزها میشنوم ... و پاسخی جز لبخند ُ سکوت ندارم ... آری اتفاق ِ بزرگی افتاده ... دل کنده ام ... و اتفاقی از این مهمتر؟
دل میرود ز ِ دستم صاحب دلان خدا را دردا که راز ِ پنهان خواهد شد آشکارا |